مادرشوهر های من!!!!!!!!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

حرف های تکراری

ایا من به ارزوهام می رسم. این سردرگمی که گرفتارش هستم و هنوز نتونستم که با خودم کنار بیام. تموم میشه. 

بخدا دیگه خسته شدم. چرا نمی تونم یه تصمیم قطعی واسه خودم بگیرم. 

(البته بگم این ها ربطی به او نداره. اینها مسائل و ارزوهایی هستند که بخودم برمی گرده)  

................... 

خستم. خیلی خسته. 

................... 

دنیا

  

 رفتیم سر خاک. 

نماز میت را اولین بار بود که می خوندم. خیلی غم انگیز بود.  

................... 

ما زیاد با فامیل رفت و را نداریم. پسرعموم را سالها بود که ندیده بودمش. خیلی سال. راستش را بخواین اگر تو خیابان یا جایی می دیدمش نمی شناختم. 

رفتیم خونه اشون بخاطر اینکه تنها بود و دیر امداد بهش رسیده بود. از دست رفت.  

.................. 

سرخاک هم غریب بود. سوت و کور. 

گذاشتیمش و اومدیم. همین. 

................. 

عجب دنیای بی وفایی. فقط ۳۵ سالش بود و ۵ سال پیش عاشق دختری شد که تا مرحله ازدواج پیش رفت اما خانوادش مخالفت کردند بعد هم که بیمار شد و کلیه هاش از کار افتاد یه سه سالی خیلی زجر کشید.  

................. 

هنوز دارم به این فکر می کنم که اگر ادم می خواد اینطوری بمیره که یه روز بیارنش بذارن تو خاک و برن. این همه دعوا و زیاده خواهی ها و ظلم و ستم ....دیگه چیه؟   

................. 

به قضیه خودم فکر کردم و مادرش. مادر او مخالف ازدواجمون بود. اخرشم من به نفع مادرش کنار رفتم چون فکر کردم. من می تونم دوباره عاشق بشم و ازدواج کنم . اما مادرش که نمی تونه یه پسر دیگه داشته باشه.  

واسه همین بعد از بارهاِ تلاش؛ از آینده ترسیدم و ترکش کردم هرچند از یادم نرفت و نمیره(بقول شیمای عزیز).  

تنها چیزی که واسه من موند . حرفهای مادرش بود که بهم می زد و من الان خوشحالم چون حتی یکبار بی احترامی یا جواب تند بهش ندادم. همش مدارا کردم.  

.................... 

ولی همین جا دارم اعتراف می کنم که بد نفرینی برای مادرش کردم و اون دنیا هم از حقم نمی گذرم و باید جواب تهمت هایی که به من زد را پس بده. یک روز اونم میره زیر خاک.

................... 

بخدا دنیا ارزش هیچ چیز را نداره.  

نهایتش همین بود که دیدیم.  

مردن. دفن شدن و فراموش شدن. 

..................  

ای زندگی؛ چقدر مسخره ای

همینطوری

حالم خوب نیست. صبح خبر فوت پسر عموم شوکه مان کرد.  

بنده خدا بیمار بود و رنجور؛راحت شد. اما نه مادرش ایران بود و نه خواهرش. 

خیلی غریب از دنیا رفت.  

..................................... 

پایان نامه دفاع شده ما هم دردسری شده. اصلاحاتی که باید ۳ماه پیش انجام می گرفت بخاطر حال روحی بدی که داشتم همینطوری رها شده . ۲ شنبه باید برم دانشگاه با چه رویی برم؟  

...................................... 

امروز یادش افتادم علتش هم به دیروز بر می گرده که خاله امد منزلمان. عروسش درخواست طلاق کرده و .... 

صحبت هایی که می شد همه اش مرا به یاد رابطه خودم با او می انداخت. غم تو دلم بود و دلم می خواست گریه کنم اما خوب؛ در این چندماه حتی یکبار هم خانواده ام اشکهام را ندیدند.  

..................................... 

همیشه دوست داشتم قوی باشم و محکم. فکر کنم حداقل توی این یک مورد موفق بودم. 

..................................... 

خدایا شکرت.  

......

 

کودک سودانی سینه خیز قصد دارد خود را به کمپ سازمان ملل برساند تا غذا تهیه کند. درحالیکه یک کرکس منتظر نشسته تا او را شکار کند. انگار در این سرزمین چرخه حیات برعکس است.  

......................... 

عکاس این تصویر بعدها بدلیل افسردگی ناشی از مشاهده این صحنه خودکشی کرد.

کمک از دوستان

کسی میدونه چطوری میتونم عکس هام را در وبلاگم بیاورم؟  

..................... 

دیشب یه عکس را سیو کردم که در این جا بیارم اما هنوز موفق نشدم.  

ممنون

 

کمک های غیبی خداوند

دیشبَ:شب  خیلی موفقیت آمیزی در چت داشتم. کلی از دوستانی که حتی اسم کاملشون را نمی دونم اطلاعات گرفتم و حتی چند نفر برای من آشنا در سازمان های مختلف پیدا کردن و حالا باید برم و با هاشون صحبت کنم. 

....................  

خدایا ممنون . این پست را نوشتم تا فکر نکنی فقط در سختی و غم به یادتم. خوب می دونی که همیشه حتی در موفقیت های بزرگ یادت می کنم.  

..................... 

انگار کارها داره جور می شه تا ما بعنوان کارافرین وارد بازار بشیم.  

..................... 

الهی به امید تو

یک تجربه در دنیای مجازی

امروز حالم خیلی عالی بود. بعد از آپ کردن . رفتم به کارهام رسیدم و برگشتم . توی همین مستی و شادی یه وبلاگ بروز شده دیدم. 

؟  

از اونجا که قصدم ارتباط بیشتر با افراد در دنیای مجازی می باشه. بازش کردم و شروع کردم به خوندن.  

.......... 

مبهم بود و کمی سوال برانگیز. بی تفاوت به شکیاتم  و با فرض اینکه صادقانه نوشته شده و براساس حقایق. یه کامنت امیدوار کننده گذاشتم. و دعوتش کردم به حضور در این جا. 

.......... 

نتیجه این وبلاگ خوانی جدید؛ گرفته شدن حال خوشم ما و غصه طرف را خوردن بود.

.......... 

یکباره شادی پرکشید از دلم . دروغ نگم از خودم ناراحت شدم که با این حال و روزم چرا مطالب غمگین و تراژدی می خوانم که اصلا نمی دونم واقعیته یا نه. 

................... 

اما اصل قضیه الان اتفاق افتاد که برگشتم دیدم یه نظر دارم از ایشون. شوکه شدم.  

درحالیکه اصلا مطالب من را نخوانده بود یه قضاوت بی جا در مورد من و نوشته هام کرده بود با بی ادبی تمام. حالم که خوب نبود . بدتر هم شد . نه از این شخص؛ از خودم که چرا از تجربه دوست خوبم که گفته بود برای کسی که نمی شناسی و شک به نوشته هاش داری کامنت نذار یا حداقل دعوتش نکن به خونه مجازیت توجه نکرده بودم.  

....................... 

بهرحال رفتم که پاسخش را بدم دیدم تمام مطالب قبلی را پاک کرده و تنها یه مطلب رمزدار بدون نظر وجود داره . بی خیال شدم .  

........................ 

عجیبه صبح که وبلاگش را خوندم یه موج منفی شدیدی بهم داد که من حتی لینکشم نکردم و تنها یه کامنت گذاشتم. و بستمش.

....................... 

دارم به نوشته دوست خوبم "یک زن " در ارتباظ با این دنیای مجازی فکر می کنم. و همچنین شیما که همیشه به من لطف داره.  

یا حتی حرف های ناتمام که الان با همه ناراحتی دارم به موزیک وبلاگش گوش میدم که آرامش بگیرم. 

 یا نیمای عزیز و مهسا که طنز می نویسند برای شاد کردن دل وبلاگ خوانها و خودشن.

...................... 

چقدر انسان ها متفاوتند. حتی در این دنیای مجازی.  

واقعا انسان های خوب همه جا خوبند و انسان های بد......چی بگم. دوست ندارم با این تجربه ناخوش قضاوت کنم. 

...................... 

سرم درد می کنه . کاش شیما جون بود باهاش چت می کردم.   

......................

تصمیم

هر چقدر سعی می کنم بنویسم نمی تونم.  

بارها مطلب نوشتم و در چرکنویس ذخیره کردم. یا بطور کل حذف شدند.  

صبح که بیدار شدم به همین موضوع فکر کردم. چرا؟ چی شد من که هر لحظه قوه نوشتن داشتم . حالا دیگه نمی تونم.  

.................. 

درسته . از تصمیم این چند روزم ناشی می شه.  

.................... 

تمام این چند ماهی که با هم در تماس نیستیم. نگرانیم از این بود که نتونم فراموشش کنم. البته در ته اعماق قلبم. یه صدای نازکی می گفت که همه چیز درست می شه . صبر کن.  

اما با گذشت زمان متوجه شدم. تا خودم نخوام؛ تموم بشو نیست که نیست.  

مرور خاطرات. خیالپردازی ها و..... 

همه مثل سوهانی بود که به تن نحیف روحم می کشیدیم. اونهم نه یکباره بلکه ذره ذره.  

.................. 

وقتی آقای ع. آیه سوره نمل را برام خوند. همه چیز را تمام شده دونستم. حالا دغدغه دیگرم این بود که چطور خودم را جمع و جور کنم . چه راهکاری پیش بگیرم که اگه فردا روز تو خیابون هم دیدمش بهم نریزم و مثل یه عابر از کنارش رد بشم. 

................. 

دیروز با تاخیر مجله موفقیت را گرفتم. این مجله خیلی وقت ها به من کمک کرده. این بار هم داستان زنی را نوشته بود که از چاقی مفرط رنج می برد بطوریکه منزوی شده بود. تا اینکه یک روز صبح از خواب بیدار شد و تصمیم گرفت که لاغر بشه. بعد سه توصیه پزشکش را در طی دوسال زیر سر داشت.  

.................. 

حالا بعد دو سال بطور اعجاب آوری لاغر شده بود. بدون رژیم و بدون ورزش های سخت. سه توصیه دکتر این بود. 

1. فقط 228 کالری در روز مصرف کن. 

2. صبحانه. نهار و شامت را حتما مصرف کن. 

3. هرگز در ارتباط با تصمیمت با دوستانت صحبت نکن!!!!!.  

................ 

من هم تصمیم گرفتم دیگه در مورد او و مسائل مربوط بهش نه صحبت کنم و نه فکر.  

ولی  حالا یه مشکل دارم . حذف او در ذهنم سوژه ها را از من دور کرده.  

................ 

واقعا نمی دونم چی باید بنویسم.؟؟؟؟؟ 

................. 

می دونم خیلی مسخره است اما خوب پی بردن به این حقیقت تلخ هم خودش نعمتیه نه؟؟؟. 

............... 

راستی امروز شادم. خیلی شاد  

اگر اینجا بودید  از سر شادی همتون را می بوسیدم. مطمئنم

من هنوز نفس می کشم.

امروز هیچ پیامی مبنی بر تبریک برام نفرستاد.  

........................... 

و من هنوز شادم 

.......................... 

می خندم 

........................... 

زندگی می کنم 

........................... 

آیا من دوباره متولد شدم؟؟؟ 

................................................................................... 

خدایا شکرت.